نشریه چشمه
صیغه عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و عروسی در ماه رمضان سر گرفت.همان هفته اول همه چیز مشخص شد:«من کاری به کار تو ندارم .به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش .اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام دهی و محرمات را ترک کنی.یعنی گناه نکنی.»
در آن جلسه فوق العاده که امام تشکیل داده بوداعلامیه ای در مخالفت با لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی تنظیم شد و عده ای از علما آن را امضاء کردند.
علمایی که امضاء نکردند میگفتند:«شاه شیعه است.مگر میشود با شاه شیعه مبارزه کرد.اگر او نباشد مملکت خواه ناخواه در دام کمونیستها می افتد.تنها راه جلوگیری از تسلط مارکسیستها حمایت از شاه است.»
یک گونی کتاب و نشریه را کول کرده بودند و آورده بودند قم.48 کتاب مختلف از میسیونرهای مسیحی و کلی نشریه «راه عیسی» و «راه مریم» که رایگان به آدرس افراد مختلف فرستاده میشد.
یکی یکی کتابها را به امام نشان میدادند.امام هر کدام را که نگاه میکرد، می گفت: «دیده ام.دیده ام.این راهم دیده ام.»همه را که دید گفت:«دو تا کتاب دیگر هم هست.شما آنها را ندیده اید؟»
می گفتند ما ده هزار آدرس داریم که به آنجا کتاب به صورت مجانی ارسال میشود.می خواهیم به همان آدرسها نشریه ندای حق و کتب اسلامی بفرستیم.
امام گفت :«این مبارزه نیست.اینها شما را به خود مشغول نکنند.»
می گفتند:اگر مبارزه نیست پس چیست؟
امام گفت:«اینها 50 سال است در این مملکت کار میکنند.نتوانسته اند هیچ موحدی را مسیحی کنند.لاابالی کرده اند ولی بی دین نکرده اند.این جریانات یک سر منشاء دارد .شما بروید دنبال سرچشمه.اینها همه از فساد رژیم است.»
13 آبان 43 بود.به تبعید نا معلومی میرفت. اما در زندان قیطریه به خانم گفته بود:«طرفداران من الان توی گهواره ها هستند.»
پسر بچه 7 یا 8 ساله ای بلند شد و با صدای بلند گفت:برای سلامتی آقای خمینی صلوات!مردم صلوات بی رنگ و بی حالی فرستادند و او نشست.شنید که یکی از نمازگزاران به طعنه به بغل دستی اش گفت: یک پنج زار به این پسره بده که شعار داد برای آقای فلان.منظورش این بود که اینها پول میگیرند و این کارها را میکنند.ضمن اینکه گوینده این حرف از وابستگان بیت یکی از علما بود.
صلوات آنروزها شد شعار سیاسی .«هر وقت نام خمینی می آمد مردم سه تا صلوات میفرستادند.»
اولین جلسه درس ولایت فقیه که تمام شد اعتراض خیلی از علما شروع شد.طلاب را تحریک میکردند که درس را ترک کنند.خودش میگفت:«با شروع این بحث ، عده ای به درس نیامدند و تا آخر نیامدند.می گفتند:حکومت در شان فقیه نیست».عده ای هم به منزلش می رفتند و کتاب حکومت اسلامی را به بهانه بردن به بصره و بغداد و...می گرفتند و همه را مخفیانه به فرات یا چاهها می ریختند.
هر بار وارد مدرسه دار الشفا می شد تا نزدیک حجره من می آمد ولی جلوتر نمی رفت.پشت به حجره امام می نشست.و علنا حکم به تجنیس و تکفیر امام می داد.وقتی ماجرا ا برای امام گفتم.امام خطاب به من فرمود:
«با شیخ بگو که راه ما باطل خواند / بر حق تو لبخند زند باطل ما»
سید از وقتی به نجف آمده بود.هر شب به حرم می رفت.یک دستش را به ضریح می گرفت و زیارت امین الله یا زیارت جامعه را از روی مفاتیح می خواند...«با سر تکان دادن و چشم و ابرو انداختن به زائران می فهماندند که دارد ریا می کند.سر راهش می ایستادند تا بیاید و برای بی اعتنایی پشتشان را به او میکردند.»
می گفتند: عمامه ایشان کوچک است و در حد مرجعیت نیست. وقتی این خبرها به او می رسید میگفت: «بگویید من هنوز مشرک نشده ام.»
عده ای معتقد بودند که او انگلیسی است برخی هم اصرار داشتند که آمریکایی است.او را تارک الصلواة می دانستند.می گفتند روزه نمی گیرد اما زردچوبه به صورتش می مالد که بگوید روزه میگیرم.
می گفت: مبارزه مسلحانه به صلاح نیست.و کار فرهنگی بر روی مردم بر هر کاری مقدم است.
می گفتند:سیاست عبارت است از دروغ گفتن.جواب میداد:«اسلام را بد معرفی کرده اند.سیاست مدن از اسلام سرچشمه میگیرد.من از آخوندهایی نیستم که در اینجا بنشینم و تسبیح دست بگیرم.من پاپ نیستم که فقط یکشنبه ها مراسمی انجام دهم و باقی اوقات هم سلطان باشم و به امور دیگر کاری نداشته باشم.»
وقتی نجف را ترک میگرد به احمد گفت:«خدا می داند در این مدت از دست اهل اینجا چه کشیدم.»
شب بیست و دوم بهمن امام سرش پایین بود و به رادیو گوش میداد.رادیو اعلام کرد:رادیو و تلویزیون سقوط کرده است.
ماشین که داشت می رفت طرف بهشت زهرا ، هی امام می پرسید:این کدام خیابان است؟این کدام محله است؟و احمد آقا یا راننده جواب میدادند.
گفت آخر من با این احساسات مردم چکار کنم؟
آمده بود گزارش میداد که :...غائله ناصرخان قشقایی با همت پاسداران انقلاب و مردم سرکوب شده...و سران غائله دستگیر شده اند.
آمده بود بیرون دیده بود پشت نرده ها مردم ایستاده اند برای ملاقات.رییس دفترش را صدا کرد.گفت :نمی بینیدمردم آن بیرون توی فشار هستند؟«اگر نرده ها را بر ندارید ، خودم همین فردا آتششان میزنم.»
جوانها که ذوق زده شده بودند ، شروع کردند به شعار دادن:روح منی خمینی،بت شکنی خمینی.امام عبایش را پهن کرد روی زمین و نشست .گفت:«شما روح من هستید.»
اصرارشان را قبول نکرد.گفت :نه،اگر من جایی برم که بمب ، پاسدارهای اطراف منزلم را بکشد و مرا نکشد که دیگر به درد رهبری این مردم نمیخورم.پرسیدند:حالا آقا اخرش چی؟تا کی میخواهید اینجا بمانید؟
هی میگفت:«من شرمنده این مردم مستضعف هستم.نتوانستم کاری برایشان بکنم.نگذاشتند به وعده هایی که دادیم عمل کنیم.من خجالت میکشم ازمردم...»
رسیدم بالای سرش،فشارش افتاده بود روی پنج.از نظر پزشکی یعنی مرگ.دو ساعت طول کشید تا علائم حیاتی اش ثابت شد.ملحفه را آهسته کشیدم روی سینه اش.چشمش را باز کرد.خواست بلند شود.گفتم:چه کار میکنید؟ بی رمق گفت:نماز.